پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه سن داره

پرهام هستی ما دوتا

عكساى مسافرت 92

وروجكم اينم از هفت سينمون از دست شيطنتاى شما مجبور شدم بالا بزارم تا دستت نرسه اينجا تو ماشين موقع رفتن به شمال خوابيدى نازنينم بيدار كه شدى شيطنتات شروع شد خيلى دوست داشتى بيرون تماشا كنى از خوشحالى زياد به مامان ميخنديدى قربون خنده نازت بشم اينجا با دايى ارش و زندايى نسا اومديم بلوار انزلى هوا هم خيلى خوب بود اما براى شما سرد اينم عكس 3 تايى فسقلى جونم علاقه زيادى به راننده شدن دارى اينم دايى صمد و بابايى و فسقلى مامان ...
25 ارديبهشت 1392

چقدر بزرگ شدی

سلام عسلی مامان چقدر بزرگ شدی واسه خودت مردی شدی عزیز دلم دیگه تعادلت برای راه رفتن خیلی بهترشده دیروز تونستی شش قدم از سمت بابایی به سمت مامان بیایی خیلی خوشحالم زودی راه میفتی همیشه ناراحت بودم چون که چهار دستو و با که میری زانوت بدجوری کبود میشه زانو بندم دوست نداری  .افرین وروجکم      تا تولدت انشالا راه میفتی خودتم خیلی ذوق داری هر چقدر هم بخوری زمین بازم بلند میشی راه میفتی از کارای دیگه ای که انجام میدی چشمک زدنت ادمو میکشه  زمانی که دنبال چیزی میگردم همش میگم کو مامان کجا گذاشتی تو هم دنبال من دستتو نشونم میدی یعنی نیست زیر فرش میگردی بعد با تعجب    ...
25 ارديبهشت 1392

ماجراى به دنيا اومدن عشقم

عزیزم یه روز قبل از این که به دنیا بیایی خیلی دلشوره داشتم هم خوشحال از این که میبینمت وبغلت میکنم ناراحت از این که ازم جدا میشی فکر میکردم از شکم مامانی بیایی خیلی نزدیکم نمیشی خلاصه اون روز تا صبح نخوابیدم همش تو فکرت بودم که فردا چی میشه صبح ساعت ٦ با عزیز و مامان بزرگت و عمه زهرا و بابا جون راهی بیمارستان شدیم تا بابایی کارارو انجام بده منم رفتم قسمتی که سرم میزدن تا برای اتاق عمل اماده بشم مامان جون یه کمی هم ترسیده بودم با همه خدا حافظی کردم اما بابایی نبود دلم خیلی گرفت خلاصه رفتم اتاق عمل تا زمانی که به دنیا بیای خانم دکتر با مامان صحبت میکرد تا زندگیم قدم رو چشای مامان گذاشتی همین که صدای گریه ها...
19 ارديبهشت 1392

شیطون بلا .........

فرشته مامان خیلی بلا شدی اصلا وقت نمیکنم بیام برات بنویسم صبح تا شب مدام در حال ریختن وسایل هستی باهمه چی کار داری منم دلم نمیاد نزارم انقدر مهربون هستی زمانی که حوصله ندارم میایی سرتو رو سینه مامان میزاری و نازم میکنی قربون بسره مهربونم برم تازه به مامان میگی چیه چیه بعدش میایی بوسم میکنی خیلی خوشگل بوسم میکنی میخوام بخورمت وروجکم عسلکم همین که تو اینه خودتو میبینی از ته دل میخندی الو کردنم تازه یاد گرفتی اروم اروم تاتی هم میکنی ناز مامان فکر کنم تا تولدت راهم بیفتی راستی عزیزم میخوام برات یه تولد خوشگل هم بگیرم باید کارامو از حالا شروع کنم دیگه چیزی نمونده دوست دارم یه عالمه بببببببببببببببوس عاش...
18 ارديبهشت 1392

روز مادر

مادرم هرگز صدای مهربانت را که هر شب برایم لالائی می خواند فراموش نمی کنم، همان صدای قشنگی که حالا نیز به تمام دلتنگی هایم پاسخ می دهد  و آغوش گرم و مهربانش را پناهگاه تمام دلتنگی هایم کرده است . مادر عزیزم روزت مبارک.   ...
12 ارديبهشت 1392

کالسکه

ملوسکم دیروز با بابایی رفتیم بهار برات یه کالسکه و چند دست لباس خوشمل خریدیم مبارکت باشه عزیزم دوسش داری و خوشحالی ...
11 ارديبهشت 1392

براى تو

برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست... برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست ... برای تویی که احسا سم از آن وجود نازنین توست ... برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد... برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی... برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است... برای تویی که قلبت پـا ک است ...            برای تویی که آرزوهایت آرزویم است...            ...
9 ارديبهشت 1392

صندل تابستانى

عزيزكم ديروز بابايى برات يه صندل تابستونى خريد سايز 21 اخه هر كفشى برات ميخرم تنك ميشه فكر كنم مجبور باشم هميشه صندل بخرم اولين صندل تابستانى   ...
5 ارديبهشت 1392

ازاين روزها

عسلى مامان از این روزها واست بگم که چقدر شیطون شدی اذیت کردنات بيشتر از قبل شده اما عزیزم بازم خیلى برام شیرینه کلی مامان از تنهایی در اومده خدا رو شکر میکنم فرشته ای مثل تورو بهم داده بهترین روزهای زندگیم با تو بودنه اخه ماشالا خیلی بامزه شدی دیگه حرکتات بهتر شده همه جا رو ميكيرى و راه میری یه کمی میتونی وایستی بیرون رفتن و اومدن میدونی كسى مياد خونمون خیلی خوشحال میشی همبازی خودتو میشناسی قربونت بشم کلی بزرگ شدی کلمه هایی که میگی بابا   در در   ماما  به به  خوب دیگه واسه خودت مردی شدی عاشقتم ملوسكم اينجا رفتى اين تشتو برداشتى خودتم رفتى نشستى ...
2 ارديبهشت 1392